Saturday, April 10, 2021

پرنده


پر و بالت رامی شکنند و می گویند چرا پرواز نمی کنی

مثله یک پرنده در قفس

من پرواز کردن را از یاد برده ام

من در خویشتن خویش گم شده ام




Friday, November 4, 2016

هویت گمشده

سکوتی مبهم دنیایم را فرا می گیرد
ناله ای بی آه بغضم را می شکند
صدای پای عابران را می شنوم
چه با عجله از این سو به آن سو می روند
اطرافم را که می نگرم
حس غریبی به من دست می دهد
دستانم از تو چقدر دور شده اند
رویاهایم بی تو فرو کش شده اند
نفسم در سینه حبس شده است
قلبم در پی انتظاردیدار تو چه پیر شده است
من مانده ام تنها با هویتم
که آن هم حس گمشدگی به من می دهد



بازی



گاهی بغض می کنم
گاهی می خندم
گاهی می گویم بی خیال
گاهی از درد می نالم
گاهی می گریم
آنچنان که گویی هرگز باران نخواهد ایستاد
گاهی خودم را گم می کنم
احساس می کنم دنیای ما دنیای عروسک های خیمه شب بازی است
همه بازی می کنند
اما من بازی را بلد نیستم









Sunday, September 6, 2015

هرگز نمی‌پرسم !!

هر روز می پرسی: که آیا دوستم داری ؟
من، جای پاسـخ بر نگاهَت خیـره می مانم
تو در نگـاه ِ من، چه می خوانی، نمی دانم
امّا به جای من، تو پاسخ می دهی: آری !

ما هردو می دانیم
چشم و زبان، پنهان و پیدا راز گویانند 
و آن ها که دل با یکدگــر دارند
حرف ضمیـر ِ دوست را ناگفته می دانند،
ننوشته می خوانند

من «دوست دارم» را
پیوسته در چشم ِ تو می خوانم
ناگفته، مــی دانم

من، آنچـه را احساس باید کرد
یا از نگاه ِ دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم: که آیا دوستم داری
قلب ِ من و چشم ِ تو می گوید به من : «آری!»


Displaying mtv.gif