سکوتی مبهم دنیایم را فرا می گیرد
ناله ای بی آه بغضم را می شکند
صدای پای عابران را می شنوم
چه با عجله از این سو به آن سو می روند
اطرافم را که می نگرم
حس غریبی به من دست می دهد
دستانم از تو چقدر دور شده اند
رویاهایم بی تو فرو کش شده اند
نفسم در سینه حبس شده است
قلبم در پی انتظاردیدار تو چه پیر شده است
من مانده ام تنها با هویتم
که آن هم حس گمشدگی به من می دهد
No comments:
Post a Comment