دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا میخواند ،
لیک پاهایم در قیر شب است.
رخنهای نیست در این تاریکی :
در و دیوار به هم پیوسته.
سایهای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رَسته.
نفس آدمها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه ی پژمرده ی هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم میبندد.
میکنم هر چه تلاش،
او به من می خندد .
نقشهایی که کشیدم در روز ،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرحهایی که فکندم در شب ،
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها ، پا ها در قیر شب است .
No comments:
Post a Comment