هر روز می پرسی: که آیا دوستم داری ؟
من، جای پاسـخ بر نگاهَت خیـره می مانم
تو در نگـاه ِ من، چه می خوانی، نمی دانم
امّا به جای من، تو پاسخ می دهی: آری !
ما هردو می دانیم
چشم و زبان، پنهان و پیدا راز گویانند
و آن ها که دل با یکدگــر دارند
حرف ضمیـر ِ دوست را ناگفته می دانند،
ننوشته می خوانند
من «دوست دارم» را
پیوسته در چشم ِ تو می خوانم
ناگفته، مــی دانم
من، آنچـه را احساس باید کرد
یا از نگاه ِ دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم: که آیا دوستم داری
قلب ِ من و چشم ِ تو می گوید به من : «آری!»
No comments:
Post a Comment